حکایت آوارگی زنی که پس از وفات شوهر،از ترس خواستگارها و حفظ جان کودکش درد آوارگی را به جان میخرد و به استان گلستان پناهنده میشود.
به گزارش گلستان ما به نقل از ترکمن سسی، حکایت آوارگی زنی که پس از وفات شوهر،از ترس خواستگارها و حفظ جان کودکش درد آوارگی را به جان میخرد و به استان گلستان پناهنده میشود.
نامش "ماه بیبی" است!
اما هیچکس او را با این نام نمیشناسند!
از جمعیت ۳۵۰ خانواری آن روستا،
از هر کس سراغ "بَلُّکْ مسجدی" را بگیری،
تو را به مسجد قدیمی روستا رهنمون میشوند،
انتهای یک کوچهٔ باریک، در یک پستوی کور و تاریک، که برق و گاز و آبش از همسایهها تامین میشود، یک مسجد خیلی قدیمی است که صحن آن سالها است آشیانهٔ زنی سالخورده به نام "ماه بیبی" شده است که با فرزند معلول ۳۷ سالهاش عبدالرحمن، در یک اتاقک ۲ در ۴ روزگار میگذرانند.
این اتاقک همه چیز "ماه بیبی است"، هم پذیرایی و آشپزخانهاش و هم انبار و خوابگاهش!
"ماه بیبی" در کل این روستا و شهر غریب است؛ کس و کاری جز خداوند ندارد. عبدالرحمن۳۷ ساله، تنها فرزند "ماه بیبی"، نه خاله و دایی در این ده بزرگ دارد و نه عمه و عمویی و نه هم برادر و خواهری! پدرش را هم در سه ماهگی از دست داده است و اکنون اما تمام زندگیش یک مادر پیر ۷۰ ساله است و بس.
وقتی از "ماه بی بی" دربارهٔ سرگذشتش میپرسم، آهی غمین سر داده میگوید: نپرس، پسرم که جانم افسرده است و دلم ریش!
حدود ۵۰ سال پیش وقتی ۲۱ ساله بودم، شوهرم، من و پسر سه ماههاش را گذاشت و برای امرار معاش به مرز افغانستان رفت و دیگر بر نگشت.
وفات شوهرم همان و هجوم خواستگارها به خانهام همان، آن زمان در "نصرت آبادِ بلوچستان" زندگی میکردم. هر چه با ذهنم کلنجار رفتم، عقلم به ازدواج دوباره قد نداد، چیزی به دلم میگفت: این مردها تنها یادگار شوهرت را از تو خواهند گرفت!
همین چیز سبب شد تا برای گلایه نزد بزرگ قوم به ایرانشهر بروم، او هم مرا به ازدواج تشویق کرد، فحشش دادم و گفتم کاری خواهم کرد که حتا جنازهام را هم نبینید.
این را گفتم و از همانجا راهی سرخس شدم، آنجا هم مرا پیدا کردند، از آنجا به لوتکِ زابل رفتم، و با مرد شریفی به نام شریفخان مشورت کردم، همو نشان این روستا را در مازندران به من داد!
۴۰ سال است که در این روستا هستم، ۱۳ سال کلفتی کردم، از این خانه به آن خانه تا اینکه خداوند این اتاقک را در صحن خانهٔ خودش به من هدیه کرد.
خدا میداند چه شبهای غم آلود و وحشتانگیزی از سرم گذشته است و چه سهمناک سیلابهایی، ایمان و آبرویم را نشانه رفته است!؟ تو خود شرح حال زن جوانِ بیکسی را که از زیبایی ظاهری چیزی کم نداشت، از این مجمل بخوان!
این را راست میگوید، کاملا مشخص است که "در روزگاری دورِ دور او هم نگاری بوده است."
چشمش گرم اشک میشود و ادامه میدهد:
خدا را شاکرم که از همهٔ فتنهها پاک و سر بلند بیرون آمدم، خدای من همهٔ کسانی را که پشت من حرف درست کردند یا علیه من ایستادند در همین دنیا رسوا کرد، اکنون اما همه مرا مثل یک مادر دوست دارند...
مادر! از پسرت عبدالرحمن بگو؟
عبدالرحمن خیلی شبیه پدرش هست!
تا ۱۲ سالگی خوب بود، ناگهان به شدت تب و تشنج کرد و دیوانه شد! بدین ترتیب برای همیشه کودک ماند.
عبدالرحمن دو ماه است که نان نخورده است!
سوگند یاد میکند و میگوید: فقط روزی سه لیوان شیرچای میخورد، نمیگذارد ناخنهایش را بگیرم، ناخنهایش پس از مدتی خودشان میافتند!
از سال ۸۲ دیگر پسرم را به حمام نبردهام، یک بار بر سرش آب ریختم، بیهوش شد، فکر کردم مرد!
دیگر به حمامش نبردم و از خدا خواستم تا بو نگیرد و دعایم را خداوند پذیرفت، او اصلا-چنانکه میبینید_ بوی عرق و تعفن نمیدهد!
مادر با خدایت چگونهایی؟
با گریه میگوید: از خدایم خیلی راضی هستم
خداوند خیلی گدا نواز است، کس دیگری جز او ندارم، هرگز از او شکوه نکردهام، دو سال است که ضایعات میفروشم و مخارج خانه را تامین میکنم.
در دشوارترین حالات دست نیاز به کسی دراز نکردهام، فیش گازش را که ۱۰۰ هزار تومان است، به ما نشان میدهد میگوید: به اداره گاز رفتهام و خواهش کردهام که قسط بندی کند تا از عهدهٔ پرداخت بر بیایم و او هم قبول کرده است.
پروردگارم را آنقدر دوستش دارم که سالها است روزی یک جزء قرآن تلاوت میکنم و هر سحرگاه، با این تسبیح هزار دانهایی_تسبیحش را بالا میگیرد و به ما نشان میدهد،
۱۰۰ هزار بار "استغفار"،
۱۰۰ هزار بار "حسبنا الله ونعم الوکیل
لاإله إلا الله الملك الحق المبین"،
۱۰۰ هزار بار "اللهُمَّ فَرِّجنا بدخول القبر واختم لنا بالخیر"،
و ۱۰۰ هزار بار درود بر رسولخدا ﷺ میخوانم.
شاید همین چیزها سبب شده که در فتنه نیفتم...
وقتی از ماه بیبی میپرسم که قرآن و این اذکار و وردها را از کجا آموختهایی؟ مگر سواد خواندن هم داری؟
میگوید: خیر فرزندم، هرگز به مدرسه نرفتهام، در بچگی گوسفندهای پدرم را به چرا میبردم، خیلی عاشق آموختن قرآن بودم، دریغ اما که این توفیق مرا رفیق نشد ولی همیشه از خداوند میخواستم که قرآن را خودش به من بیاموزد، تا اینکه ماجرایی شد و من به لطف حق توانستم کل قرآن را روان بخوانم و سورههای یاسین و مُلک و کهف را از بر کنم، یادگیری اذکار هم حکایتی دارد!
به هر حال هر چه هست از عنایات خداوند به این گدای کویش هست.
وقتم تمام میشود و امانت بانو سارا را به مادر میرسانم، با چشمانی پر اشک بر میخیزم و در دلم زمزمه میکنم:امیدوارم،
دگر بارت چو بینم شاد بینم
سرت سبز و دلت آرام بینم
شکرگزار عنایات بیدریغ حضرت حق
ولیالله رفیعی
انتهای پیام/
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد