سوال بنیادین
در زمانهای که فرانسیس فوکویاما بزرگْ مدافع ایدئولوژی لیبرالیسم، بیست وشش سال پس از چاپ کتاب «پایان تاریخ و انسان واپسین» که در آن مدعی شده بود «آنچه شاهدش خواهیم بود نقطه پایان تکامل ایدئولوژیک بشریت و جهانی شدن اندیشه لیبرال دموکراسی غربی به عنوان آخرین شکل حکومت بشری است.»، امروز به دیده تردید به ایده گذشته خود مینگرد و از آن باز میگردد و دیگر حاضر نیست وکیل مدافع تام و تمام لیبرالیسم باشد؛ چگونه میشود که لیبرالیسم ایرانی همچنان در دهه ۱۹۹۰ میلادی مانده و با تصوری نوستالژیک و ایده آلیستی از لیبرالیسم، چنین جانبدارانه و بیمهابا بر بلندای برج عاج دانایی نشسته و دموکراسی اجتماعی را رابطه چوپان و رمه مینامد [۱] و مردم دولتمند را گوسفند میخواند و تمنای دولت کوچکی را دارد که حاضر نیست هیچ مسئولیت اجتماعی در قبال مردمانش بپذیرد؛ الا نگهبانی شب و صیانت از مالکیت خصوصی.
پاسخ بنیادین
این پرسش، یک معادله تک مجهولی نیست که بتوان با یک پاسخ نتیجه آن را مشخص کرد. برای پاسخ به این سوال که چگونه و طی چه فرآیندی لیبرالیستهای ایرانی در جامعه ما متشکل شدهاند و چگونه با این شدت و حدت از آن دفاع و حتی مجوز سرکوب مردم را هم صادر میکنند، حتماً باید نگاه چند جانبه و کل نگرانه داشت. به این منظور باید مجموعه موضوعات تاریخی و فکری را کنار هم دید تا ره به واقعیت جست. آنچه در ادامه میخوانید تلاشی برای پاسخ به این پرسش است:
گذار از پروژه پروتستانتیسم اسلامی به پراگماتیسم ایرانی:
جریان روشنفکری ایرانی در اکثر مواقع، نه تنها در ایدههای خود مبدع و مؤلف نبوده بلکه صرفاً بر مدار ترجمه تجویزهای غربی، نگرشها و کنشهای خود را سامان میدهد. این جریان با قرائتی ترجمهای از تاریخ تحولات غرب، تلاش میکند کنش خود را برای تکرار آن تاریخ در این سرزمین شرقی سامان دهد تا شاید در پی آن به توسعه غربی رهنمون شود اما به این امر توجه ندارد که نمیتوان تحولات یک سرزمین که برآمده از سنتهای فکری، فرهنگ و تمدن تاریخی آن سرزمین است را بر سنتهای فکری، فرهنگ و تمدن تاریخی دیگر سرزمینها که سیر تحولات متفاوتی را طی کرده اند، تحمیل کرد.
بعد از انقلاب شکوهمند اسلامی اولین قرائت ترجمه شده از تاریخ تحولات غرب که جریان روشنفکری بدان متوسل شد، قرائتی بود که سیر تحول غرب را چنین ترسیم میکرد که در پس رنسانس، این جنبش پروتستانتیسم (دین پیرایی) و رهبر آن مارتین لوتر بود که با ایجاد تحول در مسیحیت، «سکولاریسم» (عرفی گری) را در جامعه غرب نهادینه کرد و اینگونه شد که دین و دولت از هم جدا شدند و دولت با به حاشیه راندن دین و محدود کردن آن به امور شخصی، توانست «غرب جدید» را بیافریند.
روشنفکران در دهه هفتاد، با همین فهم از تاریخ غرب، به دنبال «مارتین لوتر ایرانی »[۲] بودند تا با قرائت حداقلی از دین، آن را متحول کرده و به حاشیه برانند و با عرفی شدن جامعه، جمهوری اسلامی را به زیر کشیده و جمهوری مسلمانان سکولار را به وجود آورند. مارتین لوتر ایرانی در این دهه کسی نبود جز «حسین حاج فرج دباغ» که با عاریه گرفتن نام دو فرزندش خود را «عبدالکریم سروش» میخواند. اما این پروژه با بروز مقاومت اجتماعی و هماوردی نظری پایاپای اسلام شیعی، خیلی زود به شکست انجامید.
روشنفکران زودتر آنچه که فکرش را میکردند متوجه تفاوت بنیادین مسیحیت پولسی با اسلام شیعی شدند. با شکست پروژه پروتستانتیسم اسلامی جریان روشنفکری غرب زده در ابتدای دهه ۸۰ در بن بست نظری قرار گرفت. تا اینکه باز «ترجمه»، راه جدیدی پیش پای ایشان گشود. قرائت اروپایی از تاریخ تحولات غرب کنار گذاشته شد و قرائت آمریکایی از این تاریخ بر روی میز مطالعه روشنفکران ایرانی قرار گرفت. این قرائت مدعی بود بیش از آن که پروتستانتیسم، سکولاریسم و غرب جدید را به وجود آورده باشد، این «مناسبات اقتصادی» و در پی آن «روابط سیاسی» بود که غرب جدید را شکل داد. با تغییر روابط اقتصادی و تفوقروابط سرمایهداری در تمام شئون مردمان جامعه اروپا و عملگرا شدن این جامعه، کلیسا مجبور به عقب نشینی شد.
با این قرائت جدید، نقشه راه جدیدی پیش روی روشنفکران ایرانی گشوده شد. بازیگران طرحهماوردی ایدئولوژیک و انتزاعی «پروتستانتیسم اسلامی» نظیر عبدالکریم سروش کنار گذاشته شدند و بازیگران هماوردی عملی و انضمامی «پراگماتیسم ایرانی» یعنی اقتصاددانان لیبرال سرمایهداری نظیر موسی غنی نژاد، مسعود نیلی، مسعود روغنی زنجانی و دیگران جایگزین شدند.
در سال ۱۳۸۴ درست زمانی که صدای شکستن استخوانهای پروژه پروتستانتیسم اسلامی به گوش میرسید، از جمله آثار ترجمهای که نقشه راه جدید را برای روشنفکران غرب زده ایرانی گشود کتاب «فرید زکریا» تحت عنوان «آینده آزادی؛ اولویت لیبرالیسم بر دموکراسی» بود که توسط انتشارات «طرح نو» به بازار نشر ارائه شد. فرید زکریا در این کتاب مبتنی بر قرائت آمریکایی از تاریخ تحولات غرب، صراحتاً مینویسد: «راه حل، اصلاحات دینی نیست، بلکه اصلاحات سیاسی و اقتصادی است. تمام تأکیدی که بر دگرگونی اسلام میشود بیجاست. عامل اصلی که مسیحیت را با مدرنیته سازگار کرد این نبود که ناگهان کلیسا تفسیرهای لیبرالی از تئولوژی را پذیرفت. عامل اصلی، مدرنیزاسیون جامعه بود تا جایی که کلیسا مجبور شد خود را با دنیای اطرافش وفق دهد … به آنهایی که میگویند اسلام متفاوت است تنها میگویم «البته». اما آیا آن قدر متفاوت است که اگر در یک جامعه پیشرفته، کاپیتالیست و دموکراتیک هم قرار بگیرد تغییر نکند؟»
و این گونه بود که سوسیال دموکراتهایی که در جست و جوی «توسعه سیاسی» بودند، دست از آرمان خود شسته و خرقه لیبرال سرمایهسالاری پوشیده و هواخواه «توسعه اقتصادی» شدند و برای تحکیم روابط سرمایهسالارانه، اولویت را بر لیبرال سرمایهداری قرار داده و مردم و دموکراسی را کنار نهادند. این لیبرالهای ایرانی امروز به قدری در نقش خود فرو رفته اند که به مردم خشمگین از جور سرمایهداری، برچسب «پوپولیست»، «چهارپا» و «رمه» میزنند و در برابر مردم میایستند.
فروپاشی اتوپیا و درخشش دیستوپیا
حال غریبی است وقتی فرد و جریانی اتوپیا و آرمانشهر خود را فروپاشیده ببیند و آنچه که فکر میکرد دیستوپیا و ویرانشهر است را تفوق یافته و پیروز. یکی از عوامل مهم چرخش سوسیال دموکراتها و چپهای دهه شست به لیبرال دموکراسی و بعدتر به لیبرال سرمایهداری را باید در فروپاشی شوروی جست و جو کرد. جریانی که التقاطی از آموزههای چپ گرایانه و سوسیالیستی داشت، به ناگاه جهان را در وضعی دید که لیبرال سرمایهداری آمریکایی توانسته شوروی کمونیستی را از پا در آورد. در گستره جهانی، این فروپاشی بلوک شرق، آغاز چرخش فکری جریانهای چپ به سوی لیبرال سرمایهداری بود. ایران نیز از این قاعده مستثنی نبود و نیست و این گونه بود که ضربه مهیب فروپاشی شوروی و پیروزی لیبرال سرمایهداری آمریکایی، روشنفکران ایرانی را گیج و مبهوت لیبرالیسم کرد.
سندرم عقب ماندگی
یکی از چالشهای جدی جریان روشنفکری غرب زده در جامعه ایران «سندرم عقبماندگی» است. این جریان چند دهه از مرز نظر و چالشهای فکری روز عقب است. این حجم دفاع از لیبرالیسم و نئو لیبرالیسم کمتر سخنگویی در غرب امروز دارد. اما نوع دفاع لیبرالهای وطنی از لیبرالیسم چیزی شبیه متون ۱۹۹۰ مغرب زمین است. دههای که لیبرالیسم به تازگی مهمترین رقیب یعنی کمونیسم را کنار نهاده بود و ستاره اقبال آن میدرخشید. متنهایی که امروز در دفاع از لیبرالیسم و نئولیبرالیسم در ایران منتشر میشود بسیار شبیه به متنهای دهه ۹۰ است. گویی که لیبرالیسم ایرانی از این دهه جلوتر نیامده و فراز و فرودهای لیبرالیسم را ندیده و به آن توجهی نداشته اند.
در دام ایدئالیسم انتزاعی و ستیز با رویکردهای جامعهشناسانه و انضمامی
لیبرالیسم ایرانی در دام نوعی «ایدئالیسم انتزاعی» است و ایده «لیبرال سرمایه داری» را حلال مشکلات و دافع مضرات میداند و شفا بخش بودن الگوهای لیبرالیستی را چونان جارمیزند که هر شنونده ای را مجاب میکند که این جریان به صورت رمانتیک به وضع جهان مینگرد.
مقالات اخیر ژورنالیستهای این جریان موید همین نکته است. دلیل این ایدئالیسم را باید در آموزههای پدران فکری این جریان جست و جو کرد. از مهمترین نظریه پردازانی که عاملیت جدی در ایدئالیست و رومانتیک شدن این جریان دارد «سید جواد طباطبایی» است. او گاه و بی گاه در مکتوبات و نوشتهجات خود بر جامعه شناسی میتازد و با تعبیر «ایدئولوژی جامعهشناسانه» این رویکرد را به چالش میکشد. جامعه شناسی با تأمل در رابطه قدرت و جامعه، ضمن آن که از سنت چپ و مارکسیستی برآمده و ریشه در آن خاک دارد. از جمله کارویژههای مهم رویکرد جامعهشناسانه رصد و پایش نتایج ایدههای صاحبان قدرت در جامعه است. نفی جامعهشناسی یعنی نفی مکانیزم پایش نتایج انضمامی ایدهها و ایدئولوژیها.
لیبرالیسم ایرانی با تاختن به جامعهشناسی و نفی کارکردی آن به هر دلیلی که باشد، چشم از دیدن نتایج انضمامی ایدئولوژی لیبرال سرمایه داری در جامعه فرو میبندد و مردمان و نسلی که زیر چرخ دندههای سرمایه داری استخوانهایشان له میشود نادیده میانگارد. این گونه میشود که با کمترین تردید و به شکلی رومانتیک، تمام قد از لیبرال سرمایهداری دفاع میکند و در برابر مردم جهان میایستد و نه تنها چشم بر سرکوبشان میبندد بلکه وکیل مدافع سرکوب هم میشود.
*دانشجوی دکتری علوم سیاسی
[۱]. از فیسبوک مرتضی مردیها (دوشنبه، ۱۹ آذر ۱۳۹۷/ ۱۰ دسامبر ۲۰۱۸): «سبب شورش جلیقهزردها چیست؟ نظرات متعدد است. چارپایان چموشی که کاه و جو آنها زیاد شده و به این سبب جفتک به طاق طویله میزنند. گرایش سیاسیای باخته که امیدی به پیشبرد عقایدش در چارچوب دمکراسی و برنده شدن در انتخابات ندارد. کسانی که لیبیدوی سرریز کردهشان راه خروج خود را گم کرده است و نگهداشتنش هم سخت است. رهگذرانی که نه از سیاست سردرمیآورند نه از مبارزه، عجالتاً میبینند برای کمی رقص و دست، امکان بدی نیست. برای رفع کرختی و کمی تنوع نافع است. مجمع خشمگینانی که ترجیح میدهند تلافی بدبختی و بدشانسی خود را سر دولت درآورند. دولتی که هم منفور و بهدردنخور است و هم همهی مشکلات را باید حل کند. کسانی که حرفشان حساب نیست تا گوش شنوایی برای آن پیدا شود، پس راهی جز عربده زدن ندارند تا دیده و شنیده شوند. کسانی که ناکاماند و وقتی فکر میکنند تقصیر کیست به این نتیجه میرسند که لابد تقصیر آنهایی است که کامیاباند. نه مگر کاخی برپا نگردد مگر کوخی ویران شود؟ تبهکارانی که کار دیگری جز تباهی بلد نیستند و در غیاب این کارها هم لابد مرتکب جرمی میشدند و راهی زندان…»
[۲] . روزنامه گاردین. یک فوریه ۱۹۹۵. به قلم رابین رایت.
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد