آزادگان سرمشق بزرگ مصیبت و نماد آزادگی هستند. صبر واستقامت خانواده این یادگاران دفاع مقدس نیز ستودنی است.
به گزارش گلستان ما به نقل از نیلکوه، مجتبی سجادی متولد روستای کرنک کالپوش ساکن شهرستان گالیکش می باشد متاهل و دارای دو فرزند دختر به نام های رقیه و فاطمه می باشد.
وی تحصیلات ابتدایی خود را در روستای کرنگ کالپوش و تحصیلات راهنمایی خود را در شهر گنبد و دبیرستان را در شهر گالیکش گذرانده است.
وی یکی از جانبارزان 25% وآزاده شهر گالیکش هستند که مدت 28 ماه از زندگی خود را اسارت گذراندند.
که در این مجال کوتاه گفت وگویی داشته ایم با او که یادگاری جاودانه از دوران دفاع مقدس است که آن را در ادامه می خوانید.
نگاه فرزندانتان به شما به عنوان یک جانباز آزاده چیست؟
در سال 1374ازدواج کردم همسرم طلبه حوزه علمیه مشهد هستند. در سال 1376اولین فرزندم رقیه متولد شد و در سال 1381هم فاطمه. از اینکه دو دختر دارم که از هر نظرنمونه اند به خود می بالم. افتخار دارند که یک زمانی پدر شان اسیربوده وجانبازند. واقعا طوری برخورد می کنند که شان ومنزلت ایثارگران را نگه داشته اند وافتخارمی کنم که خداوند چنین فرزندانی نصیب بنده نموده که ازهر نظرحجاب، اخلاق وحرمتی که در جامعه دارند نمونه اند وشان و منزلت یک انسان خوب را دارند تشکر می کنم.
مسئولیتهایی که تاکنون در جامعه داشتید را نام ببرید؟
از اسارت که برگشتم دانش آموز بودم 3سال طول کشید درس خواندم. در آن زمان انواع شغلها برای آزاده ها مهیا بود حرفه ی معلمی که شغل انبیاست را انتخاب کردم وعقیده ام این است که دانش آموزان مانند لوح سفیدی هستند که می توانند اخلاق و برخورد های ما را درست کنند اگر با آنان خوب برخورد شود جامعه را ساختیم واگر در برخورد خدشه ای وارد کنیم تمام مشکلات از همین قشر بوجود می آید. از اولین روزی که وارد مدرسه شدم تمام تلاشم بر این بود که افراد خوبی تربیت کنم و تحویل جامعه دهم تا نزد خداوند روسفید باشم.
البته از سال 1374 سمت های چون معاون مدرسه، دبیرزبان، مربی پرورشی داشته ام و در حال حاضر هم مدیر دبیرستان نمونه دولتی شهید آزادی خواه هستم.
تاریخ اعزام به جبهه وتاریخ اسارت خود را بیان کنید؟
در تاریخ 24/1/1367عازم جبهه شدیم و در تاریخ 29/1/67در منطقه فاو اسیر شدم.
لطفا نحوه اسیر شدن خود را توضیح دهید؟
در منطقه فاو که تمام نیروهای عراقی و نیروهای خارجی دیگر ما را در محاصره خود در آورده بودند و هیچ راه گریزی نبود ما و بسیاری از دوستان دیگربه اسارت در آمدیم.
یک خاطره از زمان اسارت بیان کنید؟
به یاد بود از پیر اردوگاه آقای عید محمد زارعی ( از اسرای جنگ تحمیلی و اهل گالیکش که به رحمت خدا رفته اند ) که بچه ها او را عمو زارع آشپز صدا می کردند بیا ن می کنم. در منطقه بصره اسیر بودیم و تمام اسرای منطقه فاو را جمع کرده بودند چرا که قرار بود فرمانده سوم عراق ماهر عبدالرشید برای بازدید بیایند از بچه ها خواستند که به امام (ره) توهین کنند در همین حین عمو زارع آشپز بلند شدند و ما همه فکر کردیم که او می خواهد فحش دهد اما در واقع با گفتن شعار برق رفت خمینی، مرد مرد خمینی، جان بچه را نجات داد و بلافاصله بچه ها هم تکرار کردند. عراقی ها هم که متوجه پیام نبودند فکر کردند که ما در حال توهین کردن به امام هستیم و از شکنجه بچه ها صرف نظر کردند تا اینکه بعد گذشت 3 الی 4 ماه یکی از بچه ها که عرب زبان بود به فرمانده عراقی ها که او را سیدی خطاب می کردیم گفت: که اینان به امام فحش ندادند بلکه مقام منزل امامشان را بالا برده اند و بعد از فهمیدن این ماجرا عمو زارع آشپز را خیلی شکنجه دادند.
موقعی که شنیدید قرار است به وطن برگردید چه حس و حالی داشتید؟
حدود سه ما از اسارت ما می گذشت که در مرداد 67 ایران قطعنامه 598 را قبول کرد، با توجه به اینکه من یک نوجوان بودم خیلی خوشحال شدم که آزاد می شوم اما تا زمان آزادی دو سال و نه ماه طول کشید. همیشه وعده آزادی می دادند اما به آن عمل نمی کردند و ما با شنیدن خبر آزادی باورمان نمی شد تا اینکه اولین گروه از اردوگاه برای تبادل اسرا انتخاب کردند که من هم جزو آنان بودم با توجه به اینکه بعد مدت زمان طولانی از دوری وطن به آغوش گرم خانواده بر می گشتیم خیلی خوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم.
لطفا سیراردوگاهی خود را توضیح دهید؟
زمانی که اسیر شدیم ما را بردند بصره ومدت 5 روز آنجا بودیم در این مدت اطراف شهرهای بصره، اماره و.. چرخاندند ومردم با چوب و چماخ از ما استقبال کردند.
سپس از آنجا به زندان الرشید بغداد ما را بردند در آنجا در یک اتاق 3 در 4 حدود 30نفر به مدت 40 روزبه سر بردیم در این مدت خواب وخوراک نداشتیم وخیلی سخت می گذشت.
ابتدا فکر می کردیم که اردوگاههای عراق هم مثل ایران می باشد. نیمه خرداد1367روزی که می خواستیم به اردوگاه اعزام شویم ما را سوار بر اتوبوس ها کردند و تا زمانی که سوار اتوبوس میشدیم ما را کتک می زدند طوری که به نظر می رسید از تونل وحشت عبور می کنیم.
فکر می کردیم که اگر به اردوگاه برسیم تمام سختی های ما تمام می شود اما تازه شروع آوارگی و بدبختی ما بود. در داخل اردوگاه تا مدت 30 روز فقط حالت نشسته بودیم طوری که فقط می توانستیم پاهایمان به صورت کتابی دراز کنیم. حق هیچ گونه راه رفتن را نداشتیم.
این وضعیت حدود سه ماهی به طول انجامید. تا زمانی که بچه های شلمچه اسیر شدند با اضافه شدن آنها به جمع ما مجبور بودیم در یک اتاق حدودا 100 متری با تعداد 150 نفر اسیر به سر بریم. در طول این مدت اسارت به عناوین مختلف ما را شکنجه می دادند.
در لحظه اولیه اسارت چه احساسی داشتید وبه چه چیزی فکر می کردید؟
زمانی انسان در یک برهه ای از زمان قرار می گیرد که دسترسی به کسی ندارد و کسی نمی تواند به او کمکی کند در آن لحظه من و پسر عمویم توسل به ائمه و امام داشتیم. در لحظه اسیر شدنمان پسر عمویم تیر خورده بود و خونریزی شدید داشت و من که دستانم بسته بود برایش نمی توانستم کاری کنم تنها توسل داشتیم واحساسی داشتیم که انگار می خواهیم از این دنیا فارغ شویم خیلی لحظه تلخی بود اما خوشبختانه افرادی نظیر مرحوم جمشیدی از بچه های شیراز که پیر ترین فرد گروه بود به بچه ها دلگرمی وتسلی خاطر می داد.
اگر بخواهید واژه اسارت را برای کسانی که اسارت را نچشیده اند نوصیف کنید چه می گویید؟
با تمام سختی ها ومشکلات می توانم بگویم اسارت یعنی یکرنکی بین بچه ها.
در طول اسارت آیا به فکر فرار هم افتادید؟
خود بنده هرگز به فکر فرار نیفتادم. اما در میان ما بچه هایی بودند که با سختی فراوان تا نزدیکی مرز هم فرار کرده بودند اما گیر افتادند.
نحوه آزادی خودتان و دیگر اسرا را شرح دهید؟
به یاد دارم که با برخورد بسیار تند و توهین آمیزی درست مانند لحظه اسارت ما را تحویل نیروهای ایرانی دادند.
وضعیت شما ودیگر اسرا دراین دوران چگونه بود؟
در میان ما چند مجروح داشتیم که قطع عصو و فلج بودند و تنها کاری که ما می توانستیم انجام دهیم این بود که ابتدا زخم هایشان را با نخ می بستیم که اگر عفونت دارد عفونتش بیرون آید تا عفونتشان به مرحله حاد و کشنده نرسد.
سخت ترین شکنجه در اسارت کدام شکنجه بود؟ نمونه هایی را نام برید؟
یک اخلاقی که من دارم به هیچ عنوان زیر سلطه زور نمی روم فراوان شکنجه می شدم چه به صورت انفرادی وچه به صورت دسته جمعی.
دو بار در بغداد و در اردوگاه به حدی مرا زدند وشکنجه دادند که حال راه رفتن را نداشتم. در این اواخر هم چند باری ما را داخل کیسه می کردند که به کابل برق متصل بود شکنجه می دادند. در این میان فقط دعای کمیل می خواندیم و روحیه می گرفتیم.
یک شب هم که عراقی ها پی برده بودند که بچه ها نماز شب می خوانند وارد آسایشگاه شدند و حدود 30 نفر از بچه ها را بیرون کردند وبا کابل می زدند و یک دنپایی در دهن بچه ها گذاشته بودند و با دو دنپایی دیگر ما را می زدند.
صبح که به آسایشگاه رفتیم از بس که کتک خورده بودیم صورتهایمان ورم کرده و زخمی شده بود بچه ها ما را نمی شناختند. چاهای فاضلابی به صورت حوضچه بود که یک سری از بچه ها مثل اینکه در استخر شنا باشی و شنا کنی داخل آن می انداختند وشکنجه می دادند.
بهترین تفریح برای شما در اسارت چه بود؟
بهترین تفرح حفظ احادیث، آیات قرآن و کلاسهای تفسیری بود که به دور از چشم عراقی ها برگزار می شد شرکت می کردیم.
بدترین زمان برای شما در اسارت چه زمانی بود؟
زمانی که بچه ها را شکنجه می دادند و کاری از دست ما بر نمی آمد. یک بار هم که پسر عمویم را شکنجه داده بودند برایم یک دنیا گذشت و بدترین لحظه ها بود.
خبر فوت امام را چگونه شنیدید؟
خود عراقی ها که بسیار خوشحال بودند برای تضعیف روحیه ی بچه ها با ساز و طبل خبردادند.
زمانی که خبر فوت امام را شنیدید چه حالی داشتید؟
سخت ترین و بدترین روز برای ما روز شنیدن فوت امام بود. به همین مناسبت بچه ها عزاداری مفصلی برای رحلت امام گرفتند که فکر می کنم در ایران چنین مجلسی برگزار نشده بود تا 40 روز در غم و ماتم بودیم واشک می ریختیم. در این مدت عراقی ها مدام ضبط می گذاشتند وخوشحالی می کردند. یاد دارم که در آن زمان پارچه سیاه نداشتیم بچه با زغال و دوده هایی که از آشپز خانه عراقی ها آورده بودند تمام دیوار های اردوگاه را در غم از دست دادن امام سیاه کردند.
خاطره اولین روز آزادی خود را بیان کنید؟
لحظه ای که وارد مرز ایران شدیم خانواده ای عکسی را در دست داشتند از پشت شیشه اتوبوس عکس را نشان می دادند که آیا خبری از او داریم یا نه صاحب آن عکس شهید شده بود. اما به خانواده اش چیزی نگفتیم و در این حین یک ضربه سنگینی به من وارد شد.
زمانی که وارد باختران شدیم از آنجا به ساری آمدیم بچه های سپاه گنبد ما را تحویل گرفتند. از آقای خانی راد خبر پدرم را جویا شدم اما جوابی نداد، متوجه شدم که پدرم فوت شده است، برایم واقعا سخت بود.
آیا در زمان آزادی جامعه تغییری کرده بود یا خیر؟
بله، قبل از اینکه اسیر شوم با شهید و شهادت و جنگ و جبهه سر وکار داشتیم.عروسی دعوت شده بودیم وقتی وارد عروسی شدم از بحث های فرهنگی جبهه چیزی نمانده بود همه شروع به رقص و آواز کردند بلافاصله با دیدن این صحنه مراسم را رها کردم و به منزل بازگشتم.
هنوز دو سالی از جنگ نگذشته بود که مردم جامعه رنگ وبوی دیگری گرفته و فرهنگ وارزش های جنگ وجبهه وفداکاری های شهید واسیران وجانبازان را به فراموشی سپرده بودند.
اخبار واطلاعات درباره ایران را مخصوصا جنگ را چگونه بدست می آوردید؟
از طریق روزنامه های عرب زبان و انگلیسی زبان و دیگر اینکه از طریق تلویزیونی که مخصوص هر ده آسایشگاه بود مطلع می شدیم. جا نماند که یک سری از نگهبانان عراقی هم اخبار سری و محرمانه را به شیوه های مختلف به ما می رساندند.
اگر از خدا بخواهیم یک خواسته شما را اجابت نماید شما چه می خواهید؟
از آنجا که دغدغه ما جوانان هستند از خدا می خواهم که جوانانمان را صحیح وسالم از انحرافات نگه دارد و دو فرزندم را در خدمت به خلق از نظر سلامت روحی و فکری خودشان موفق و موید بدارد.
پیام شما برای جوانان چیست؟
توصیه ام به جوانان عزیز این است که همیشه در همه حال، حرمت اجتماع، دین و خانواده را نگه دارند.
شما و همه جانبازان جنگ شهیدان زنده هستید ما جنگ را تجربه نکردیم و در حاشیه آن قرار داشتیم برای اینکه دچار فراموشی آن روز ها نشویم چه وظیفه ای داریم؟
کسی که یک روز را تجربه کرده باید مورد احترام قرار گیرد مخصوصا کسانی که شیمیایی، موجی و یا جانباز شدند باید الگویی برای جوانان واقع گردند.
همیشه یادمان باشد که اینان چه کردند.هر هفته زندگی نامه و خاطرات این بزرگواران را در عرصه بروز قرار دهیم تا همه جوانان اعم از دانش آموزان تا دانشجویان بدانند که شهیدان که بودند و چه کردند تا حرمت برای خانواده شهید قائل شوند و قدر آنان را بدانند.
بابت وقتی که به ما دادید متشکریم.
از شما عزیزان و دست اندرکاران سایت نیلکوه تقدیر و تشکر می کنم.
انتهای پیام/
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد