جانباز به معنی کسی که با جان خود بازی کند و آن را در معرض خطر اندازد است. در بخش گفتاورد این نوشتار این تعریف از جانباز مدنظر قرار گرفته است.
به گزارش گلستان ما به نقل از نیلکوه ، جانباز کسی است که در راه کیان و شرف و دین به دفاع میپردازد و علیرغم کوششهایش در حفظ جان، به اراده الهی بخشی از پیکر خویش را ازدستداده و به دوست میدهد. مصاحبهای اختصاصی با یکی از جانبازان شهرستان گالیکش صورت دادهایم که در ادامه میخوانید:
محمود قربانی فرزند محمد در سال 1350در شهرستان شاهرود روستای قوشه دگرمان در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد پدرش کشاورز است و 2 خواهر و 8 برادر دارد وی در سال 1370 ازدواجکرده و حاصل این ازدواج 5 فرزند است. وی کارمند اداره آموزشوپرورش شهرستان گالیکش است.
خاطرات رفتن به جبهه:
محمود قربانی میگوید: 14ساله بودم و در مقطع راهنمایی تحصیل میکردم گروهی برای ثبتنام دانشآموزان برای اعزام به جبهه به مدرسه آمدند من نیز برای اعزام به جبهه ثبتنام کردم.
از 60 الی 70 نفر از دانشآموزان مدرسه ما 5 نفر داوطلب حضور در جبهه شدند.
مسئولین اعزام گفتند: اگر فردی سنش کم باشد به جبهه اعزام نخواهد شد. من که میدانستم سنم کوچک است یک هفته جلوتر بامداد شناسنامهام را دستکاری کردم و از آن فتوکپی گرفتم برای مسئولین بردم تا اینکه اعزام شوم.
در شهر دیگری دور از خانه تحصیل میکردم و مجبور شدم فاصله 15 کیلومتری تا خانه را با پای پیاده بیایم و رضایتنامه از خانوادهام برای حضور در جبهه بگیرم.
از آنجایی که مطمئن بودم مادرم رضایت نمیدهد در جبهه حضور یابم به مادرم گفتم که مدرسه میخواهد ما را به اردو ببرد رضایتنامه را خودم نوشتم، مادرم سواد خواندن و نوشتن نداشت که از محتویات نامه اطلاع داشته باشد زیر رضایتنامه را امضا نمیتوانست بزند دستش را با خودکار رنگی کردم و نامه اعزام به جبهه بدون اینکه اطلاعی داشته باشد گرفتم و شب همان روز با پای پیاده به مدرسه برگشتم.
صبح خیلی زود نیروهای سپاه به مدرسه ما آمدند و ما 5 نفر که من کوتاهترین آنها بودم را بهصف گرفتند.
مأمورین گفتند باید 100 متر بدویم تا معلوم شود کدامیک در دویدن مهارت بیشتری داریم بااینکه کوتاه قد بودم در مسابقه برنده شدم. مسابقات مختلفی از ما گرفتند پس از اتمام مسابقات به من گفتند که به دلیل کوتاهی قدم نمیتوانم به جبهه اعزام شوم.
این گونه بود که از بین ما 5 نفر4 نفر به جبهه اعزام شدند. سه نفرشان شهید و یک نفر دیگر هم مجروح شدند.
زمان اعزام تا مجروحیت
سال سوم راهنمایی که بودم اعزام به جبهه بهصورت مردمی بود. امتحانات سوم راهنمایی نهایی برگزار میشد و اعزام دانشآموزی نداشتند.
سال 1366 دانشسرای تربیتمعلم قبول شدم و در تاریخ 24 فروردینماه سال 67 که دور جدید اعزام به جبهه شروع شده بود. به سپاه شاهرود رفتم و ثبتنام کردم. ده نفر از بچههای دانشسرا برا اعزام شرکت ثبتنام کرده بودند. ابتدا ما را برای آموزش 20 روزه که خوشبختانه نیاز به رضایتنامه هم نداشت به پادگان نظامی شهمیزاد از توابع سمنان بردند.
در این فواصل که اعزامشده بودم پدرم متوجه شده بود و به دنبال من آمده بود که مرا برگرداند و با مسئول سپاه دعوا کرده بود که چرا بدون رضایتنامه مرا اعزام کردهاند مسئول سپاه با صحبتهایی که با پدرم میکنند او را متقاعد میکند و پدرم به خانه برمیگردد.
به مدت 26 روز در فنی و حرفهای شهرستان سمنان آموز امدادگری دیدم و در تاریخ 15 خرداد 67 به منطقه جنگی اعزام شدم.
پس از آموزش، در تیپ 12 قائم مستقر در دزفول سازماندهی شدیم و با دریافت امکانات امدادگری و تجهیز به خط مقدم اعزام شدیم.
یک شب در باختران، یک شب در سقز و شبی را در یک انبار گاوداری مستقرشده.
شهر بانه ناهار خوردیم گروههای10 نفری سوار ماشین های جنگی شدیم جهت اعزام به سمت مکانی در غرب کشور بعد از سومار، مقری در دل خاک عراق به نام مقر گردویی، این مکان محل استراحت هلیکوپتر های ایرانی بود.
2 شب در این مکان بودیم هر یک از گروههای بهداری، امدادگران، تخریبچی و... همه گردانها در مکان های مشخصشده مستقر شدند.
در تاریخ 30 خردادماه سال 67 به سمت منطقهای به نام سه قله (گردرش، گوجار، قلههای شیخ محمد) حرکت کردیم، شهر سلیمانیه عراق هم آن طرف قلههای شیخ محمد بود که نیروهای ایرانی طی چندین عملیات آن منطقه را از آن خودکرده بودند.
به یاد دارم که به دستور آقای هاشمی رفسنجانی نیروهای ایرانی عقبنشینی میکردند ما هم آنجا بودیم که عقبه خط را پاکسازی کردیم بعدازظهر بهپای قله رسیدیم از پل پای قله که بسیاری از رزمندگان در آن شهید شده بودند عبور کردیم.
برای استراحت 30 الی 40 نفری وارد سنگرهایی شدیم که بر اثر بارش باران گل و لای داخل آن آمده بود. پس از صرف غذا با ماشین های انتخابشده به سمت قله کوه رفتیم سر قله یک دو راهی بود در این مکان 2 تن از بچههای حسینآباد کالپوش به نامهای عباسعلی رحمان زاده و یکی از بچههای سرخه سمنان خیرخواه شهید شده بودند.
روز دومی که در منطقه بودیم فرمانده دستور داد تا آرپیجی زن شوم. شبهای بعد عراقیها سنگرها را بررسی میکردند و به بچهها تیر خلاصی میزدند که باعث شد تا از منطقه عقبنشینی کنیم. به دوستانم گفتم که باید عقبنشینی کنیم اما باورشان نمیشد.
زمان عقبنشینی هواپیماهای ایرانی سمت عراقیها بمب میریختند تا بچهها راحت عقبنشینی کنند به سمت عقب که برگشتیم از جلو به کتفم تیر اصابت. اول احساس سوزشی در کتفم کردم به دوستانم گفتم دارم میسوزم که از بدنم خون سرازیرمی شد.
دوستانم پیراهنم را پاره کردند و کتفم را با آن بستند اما همچنان خونریزی شدید بود. همین حین فرمانده متوجه ما شد و گفت: چرا ما ایستادهایم و بهعقب بر نمیگردیم؟ حرکت کردم و خودم را به کانال رساندم تنها بودم ترکش داخل پیراهنم بود آن قدر داغ بود که با سختی فراوان با دستم آن را داخل کانال انداختم.
سمت چپ کانال یکی از دوستانم آقای صالحی را دیدم. متوجه تیر خوردنم شد راهنماییم کرد و گفت همین کانال را مستقیم بروم تا به دوراهی برسی. تا به دو راهی رسیدم نیروهای عراقی حسابی با تیر و خمپاره از من پذیرایی کردند.
به آمبولانس رسیدم اما داخل آمبولانس پر از مجروح و شهید بود سوار شدم و به بیمارستان صحرایی شهرستان بانه منتقل شدیم. بعد از مداوای سطحی به بیمارستان امام خمینی تبریز منتقل و عمل شدم. بس از مداوا به شاهرود و از آنجا به خانه برگشتم و در مراسم عروسی برادرم شرکت کردم.
یک شب قبل از مجروحیتم مادرم خواب میبیند که داخل کویری هستم و بهپایم خار رفته و من از شدت درد داد میزنم خار را در بیارین بیرون و در همین حین از خواب بیدار میشود و پدرم را صدا می زند و خوابش را برایش تعریف میکند و میگوید عروسی برادرم را زودتر بر پا کنند و درست بعد خواب مادرم در تاریخ یک تیرماه سال 67 مجروح می شوم.
خاطره شیمیایی شدن:
در مقر گردویی یک روز برای استحمام رفته بودم وقتی از حمام بیرون آمدم متوجه هواپیماهای عراقی شدم که سمت ما میآمدند. تپهها و کوههای جلو را تیرباران کرده بودند تا اینکه رو سر ما، گردانهای کربلا و ذوالفقار رسیدند بهمحض اینکه بیرون آمدم 4 تا کاتیوشا داخل دره در فاصله 200 متری من، اصابت کرد یک مقدار موج مرا گرفت به خودم که آمدم تا رسیدم بالای دره، شیمیایی زدند تا ماسک گرفتم چون فیلتر نداشت، حالت خفگی گرفتم.
بوی شیمیایی به مشامم رسید و از نظر تنفسی دچار مشکل شدم سریع چپیه ام را آب زدم خیس شد به سر و صورتم مالیدم کمی حالم خوب شد. هنوز از آن موقع اثرات آن همراه من به یادگار مانده است.
دوستان همراه خود را نام ببرید؟
حسین فولادیان (اهل دامغان)، غلامرضا پیاده کوهسار (روستای پادلدل)، شهید رجبعلی قربانی (روستای حسینآباد)، شهید سید علی میرزا.
مشکلات و محدودیت های جسمی که براثر مجروحیت جنگی برایتان ایجادشده بگویید؟
از نظر تنفسی مشکلدارم. کتفم هم درد دارد، گاهی هم بر اثر موج گرفتگی عصبی می شوم.
چه مدت جبهه بودید؟
سه ماه و ده روز
با شنیدن این کلمات یاد چه میافتید؟
مادر جانباز: استقامت
فرمانده: هسته عملیات
رهبر: ولایت
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد