مادر شهید میرعرب نقل میکند: عباس هیچ وقت لباس نو نمیپوشید و میگفت مادر اگر من لباس نو بپوشم، دل بچههایی که توان خرید لباس را ندارند به درد میآید.
اسماعیل صفاری در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود به مسافران تشنه هندوانه داد و گفت: زودتر از اینجا بروید اگر مادرمان بفهمد که شما سید هستید تا تمامی هندوانهها را به شما ندهد راضی نمیشود.
شهید محمود قوانلو در وصیت خود نوشت: سیاهی چادرتان، بیش از سرخی خون من قلب دشمن را میلرزاند.
همسر شهید نقل می کند: «محمد زنگانه در کودکی در مدرسه نقش یک شهید را بازی کرد سالها بعد وقتی جوانی رشید شده بود در نمایشنامه زندگی این نقش را حقیقت بخشید و برای همیشه جاویدان ماند.»
شهید «براتعلی رجبی» در فرازی از وصیتنامهاش مینویسد: «فرزندانتان را چنان تربیت کنید که ادامهدهنده خط سرخ شهادت باشند.»
شهید رحیمی با توجه به مشکلات اقتصادی خانواده به زحمت دیپلم گرفت و با استعداد خوبی که داشت در دانشسرای تربیت معلم گرگان قبول شد و به تحصیل ادامه داد، بعد از چند بار رفتن به جبهه شربت شهادت نوشید.
شهید غلامعلی سرگزی به دلیل شغل حساسی که داشت دشمنان زیادی داشت و در مقابل صحبتهای برادرش که میگفت: بیشتر مراقب خودت باش لبخندی میزد و میگفت؛ شهادت لیاقت میخواهد.
شهید «عزیزالله قربانی» در نامهای به پسر دایی خود مینویسد: «یک شب یکی از همرزمانم چند بعثی را با یک آفتابه غافلگیر کرد، خلاصه ابراهیم جان، بعثیها از سایه خودشان میترسند.»
مادر شهید «علیرضا نصراللهنژاد» نقل میکند: علیرضا هیچوقت اهل گله و شکایت نبود.
شهید محمد آقایینژاد زمان شهادت فقط ۱۰ سال داشت. او متولد ۱۳۵۰ در گرگان بود و ۱۰ سال بعد در همین شهر و به دست منافقین به شهادت رسید.
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.